مدح و شهادت عبدالله بن الحسن علیهالسلام
شاعر : بردیا محمدی
نوع شعر : مدح و مرثیه
وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
قالب شعر : مربع ترکیب
در بـند زلف او دل باد و نـسیـمهاست کوچکترین دلیـر ز نسل کـریمهاست
او کـه طـلایـه دار خـیـام یـتـیـمهـاست نذرِ”حسن” برای “حسین” از قدیمهاست
او حاضرست جان خودش را فـدا کند
نــذرِ قــدیــمــیِ پـــدرش را ادا کــنــد
مانند صاعقه شب پُر کـینه را شکافت برق نـگـاه او دل آئـیـنـه را شـکـافـت
اسرارهای در دل گـنجـینه را شکافت فـریاد های او قـفـس سـینه را شکـافت
اینگونه سوی لشگـر کـفـار نعـره زد:
وَلــلـهُ لا اُفــارقُ عَـــمّــی اِلــی الاَبــد
آتش به آه شعـله ورش غبطه میخورد دریا به چشم های ترش غبطه میخورد
جبریل هم به بال و پرش غبطه میخورد حتی پدر به این پسرش غبطه میخورد
روی زه کمانِ”حسن”، تـیـر آخر است
این شـیرزاده که نوۀ شیر خـیـبر است
سـقّـا شـده است تا عـلـمـش را بـیاورد شمـشـیـر کـوچک دودمـش را بیـاورد
تـابــیـده تـا سـپــیـده دمـش را بـیـاورد امّـــیــدواری حـــرمــش را بــیـــاورد
امّـیـدواری حـرم از حـال رفـتـه است
خـورشید آسـمان تهِ گـودال رفته است
او نالۀ عموی خودش را شنید و رفت از دست عمه دست خودش را کشید و رفت
مثل کبوتر از دل خـیـمه پـرید و رفت پای برهنه سمت عمویش دوید و رفت
کوچـکترین سـتارهای از نسل آلِ ماه
سوسو زده است در دِل گودال قـتلگاه
با سر رسـیـده تا که فـدای سرش شود گـودال آمـده سـپــر حـنـجــرش شــود
با جـسم کـوچکـش زره پـیکـرش شود تا مـرهـمی به زخـم دل مـادرش شـود
درپیش فاطمه به سرش سنگ میزدند
کـفتارها به صورت او چنگ میزدند
آمـد ولی چه آمـدنی..، دیـر کـرده بود آهـوی بیرمق همه را شیـر کرده بود
این صحنه طفل را بخدا پیر کرده بود در زیر تیغ، خـون خدا گـیر کرده بود
با هرچه میشده به پرش ضربه میزدند
با سنگ و با عصا به سرش ضربه میزدند
مبـهـوت مـانـده با بـدن او چه میکـنـد با این عـمـوی بیکـفـن او چه میکـنـد
بـا پـارههـای پـیـرهـن او چـه میکـنـد آن که نشسته روی تن او..، چه میکند
این تـیـغ ها به درد ذبـیـحی نمیخـورد
آن خـنـجـری که تـیـز نگردد نمیبُـرد
نـاگـاه حـرمـله به سـوی معـرکه دویـد تیری سه شعبه از وسط تیـردان کشید
یک لحظه ناگهان نفس کهکشان بردید سینه به سینه، راز دو همدم به هم رسید
محرابهای عرش، در این لحظه سوختند
تا مُـهـر را به سیـنـه سجّـاده دوخـتـنـد
دستی به ضرب تیـغـۀ دشمن جدا شده قــاب تـنـی پــر از اثـــر ردِّ پــا شــده
بر روی جـسم زخـمیِ اربـاب جا شده روی “حـسیـنـیه” “حـسنـیّـه” بـنـا شـده
مانده حسین بیکس و بییار و بیپـناه
دارد صـدای شـمـر میآید ز قـتـلـگـاه
|